شـما
امروز بعد از ظهر که به خانه برگشتید نگاه کردم؛ روی ارسی های مشکی پاشنه بلندتان اندازه روزهای پیش خاک ننشسته بود. کمتر راه رفتید؟
بند لعنتی بارانی کرم رنگتان هم که همیشه اجازه دارد کمر شما را محکم بغل کند، گره اش با موقعی که صبح از خانه در آمده بودید تفاوت داشت. بالا هم رفتید؟
به صورتتان نگاه کردم، لبهایتان قدری از صبح کمرنگ تر شده بود که طبیعی است، زبان که میزنید کمرنگ میشود. خیالم راحت شد. آخر بوسه رنگ را به گوشه ها سرایت داده و چینهای سطح لبها را پر میکند. نکند دوباره ماتیک زده باشید؟ یعنی دستشویی هم رفتید؟
.
صبح را یادم نمیرود که چقدر زیبا شده بودید. خواستم بپرسم همیشه زیبایید یا فقط وقتهایی که برای دیدن کسی می روید زیبا میشوید.
راستی کسی که صبح برای دیدنش رفتید به شما گفت نارنجی کم رنگ با رگه های طلایی و خطهای عمود محو زرد کمرنگ چقَدَر به شما می آید؟ گفت با این روسری که دور سرتان پیچیده اید و عینک دودی پهنی که تا زیر گونه هایتان را پوشانده و رژ لب اناری که زده اید چقدر شبیه آدری هپبورن در صبحانه در تیفانی شده اید؟
آمیتیس لالیک میزدید همیشه ولی امروز شالیمار زدید. چرا؟ چون تند است و بوی سیگار را پر میکند؟
.
بانو جان شما حرمید و ما خرابه کنار حرم. ما هیچ چیزمان به شما نمی آید ولی از کنار شما جم نمیخوریم. یادتان هست وقتی زوار آقا زیاد شد، خانه کلنگی کنار امامزاده را خریدند و انداختند سرِ حیاط حرم؟
من فکر کنم این اتفاق برایم افتاده، چون هرکه را شما دوست دارید من هم دوست دارم، حتی کسی را که هر روز برای دیدنش میروید را دوست دارم.
فکر کنم او هم مرا دوست داشته باشد. اینرا از پیش خود نمیگویم بانو، در کتابها خوانده ام کسانی که همدیگر را دوست دارند خلق و خو وسلیقه هایشان هم شبیه هم میشود. مثلا من همیشه اَونتوس میزنم. همین عطری که پیراهن شما امروز به خود گرفته.
#شما
#مداد_سیاه