نوشته های مداد سیاه

من مربای خدا را میفروشم، میخری؟

نوشته های مداد سیاه

من مربای خدا را میفروشم، میخری؟

۱۲ مطلب در فروردين ۱۳۹۹ ثبت شده است

جزء به جزء مو به مو

چهارشنبه, ۲۷ فروردين ۱۳۹۹، ۰۵:۲۷ ب.ظ


انقدر دورت گشته ام که اجزا درونم از هم گسیخته شده اند و حالا هیچ کدوم به فرمان من نیستند. شده ام یه کشور پهناور ملوک الطوایفی. منِ من با خلعت دوست داشتنت، ادعای پادشاهی تنم رو داره ، اما اجزا تنم هر کدوم به تنهایی بواسطه رد انگشتهات مدعی سلطنت اند. اصلا سر بغل کردنت همیشه تو من دعواست. چشمام سوا، گوشام سوا، صدام سوا، قلبم جدا، پوستم جدا، دست و دلم سوا. ماجرا به اینجا ختم نمیشه، سلول به سلول تنم سر تصاحبت افتادند به جون هم.
دارم مثل بلوز پشت و رو میشم، از بس قلبم میخواد خودش بغلت کنه.

دیروز چشمام هواتو کرده بودن، امروز سینه ام.
از صبح صدام در نمیاد. فکر کنم فردا نوبت اونه که دلش برات بگیره.

مدادسیاه

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ فروردين ۹۹ ، ۱۷:۲۷
علی عسگری

بانوی سپیده و نور

جمعه, ۲۲ فروردين ۱۳۹۹، ۰۴:۳۱ ب.ظ


بانو
بانوی سلسله کوه های به هم پیوسته سنگی که ستون های زمینند و عمود آسمان
بردن دل از شما کار آسانی نبود
به خود می بالم که فاتحش من بوده ام.

بانو
بانوی تمامی آیینهای اجدادی پرستندگان یکتایی قبایل بومی جهان
من
به خود ایمان آورده ام، زیرا که تو دوستم میداری
خود را دوست میدارم، زیرا که تو دوستم میداری.

بانو
بانوی تجلی هو الغنی الحمید
بی ادبی ست اگر بگویم به داشتنتان،
بل باید گفت: به داشتن اجازه تماشا کردنتان و به داشتن اجازه دوست داشتنتان
به خود می بالم.

بانو
بانوی بادهای خوش خبری
به اینکه مجازم به شما فکر کنم
محرمم تا نگاهتان کنم
مُحرمم تا مسّتان کنم
برگزیده ام تا صدایتان بنیوشم،
به خودم می بالم.

بانو
بانوی نفحات قدسیه
به همین که اجازه دارم به شما ببالم،
به خود میبالم.

خانم
شما بهترین حس منی،
حسی که با آن زیبایی ها در ادراکم می گنجند.


مداد سیاه
علی عسگریسپیده و نور

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ فروردين ۹۹ ، ۱۶:۳۱
علی عسگری

هنرمندی بوی زلفت

سه شنبه, ۱۹ فروردين ۱۳۹۹، ۰۴:۱۳ ب.ظ


اگر روزی از تو پرسیدند نام تاثیرگذارترین هنرمند تمام اعصار تاریخ را،
نام خود را ببر.

که از بس در من نفس کشیده ای
هنر شده ام.

 

علی عسگری

مداد سیاهموی یار

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ فروردين ۹۹ ، ۱۶:۱۳
علی عسگری

من را ندیدی؟

سه شنبه, ۱۹ فروردين ۱۳۹۹، ۰۴:۳۸ ق.ظ


منو ندیدی؟ انقدر حواس پرت شده ام که خودم هم گم کردم. درست از وقتی شما رو پیدا کردم. می‌دونستین تا خونه شما رو چشم بسته میام ولی وقتی میخوام برگردم، باید با ویز بیام؟
حرف از شما شد یادم اومد؛ یادتون هست روزی رو که با هزار تا مثال میخواستم بهتون بگم چقدر دوستتون دارم و در آخر گفتم: خانوم! این کلمات مرسوم و متداول منو توی بیان احساسم به شما اقناع نمی‌کنن، این عبارات خیلی خوبن و کامل ولی از بس دست به دست شده اند رنگ‌ و روشون رفته. شما هم گفتین باید خودمون واژه اختراع کنیم؟ بعد خندیدیم و به همون دوستت دارمِ معمول و نخ نما شده بسنده کردیم در حالیکه می‌دونستیم چی داریم به هم میگیم.
شوخی گرفتیم اختراع کلمه رو تا اینکه یه روز بهتون گفتم:
بانو! تا بحال به آهنگ خوشگل دقت کردین؟ میگی خوش گل و تموم‌ میشه میره. ولی زیبا اینجوری نیست، وقتی میگی زیبا، میتونی کش بدی صداتو و بفهمونی که قشنگی تمومی نداره. آی زیبا انتها نداره، تا نفست یاری کنه می تونی ـایِ زیبا رو مد بذاری روش و با کلاهش کنی و تا بینهایت کشش بدی.
بعد از اون بود که بجای دوستت دارم، نوشتیم: آ.
یعنی ساده و اینفینیتی دوستت دارم، مد دار، کشیده، لا ینقطع و نفسگیر.
یا برای اینکه وسط حرف هم نپریم به یاد نخطه سر خط دیکته های کودکی، وقتی حرفمون تموم میشد و منتظر شنیدن جواب بودیم، یه نقطه میذاشتیم. یعنی حالا تو بگو. نقطه شد یعنی دیگه هیچی ندارم که بگم، خودت از چشام بخون.
وقتی هم که حرفی نداریم تا جوابگوی اون حجم از عاطفه ای باشه که نثار شده، میگیم سکوت. یعنی زبونم قاصره، خودت از چشمام بخون.
.
آخ آخ، حرف تو حرف اومد یادم رفت، یه نگاه کن ببین تو کشو لباسات نیست؟ روی برس میز آرایشت، زیر بالشتت هم ببین، روی لبه رژی شده فنجون چاییت، یا زیر پتویی که روی کاناپه دراز کشیده بودی روت بود، اگه اونجا نباشه روی دامن طوسی عروسکی اته، توی سبدی که لباسهایی رو که یه بار پوشیدی و هنوز تمیزن میندازی توش. اونجا نباشه روی نخ کش حلقه آستین پیرهن راه راهته. اگه اونجا هم نباشه پس وقتی سرت‌ رو شستی، رفته از روی موهات. آخه عطر موهاتم، کمر بند حوله تن پوشت، شماطه ساعتی که کوکش میکنی بیدارت کنه. غبار روی گلای قالی ات، لاک صورتی ناخنونت، که انقدر کمرنگه فقط خودت میدونی زدی، صدات، وقتی توی دلت با خودت حرف میزنی، من پرده پنجره بالکنتم، که زدی کسی تماشات نکنه.

شرمنده، یادم نبود، دنبالش نگرد.
تو رو با خودم آوردم و خودمو گذاشتم جای تو.

#مداد_سیاه

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ فروردين ۹۹ ، ۰۴:۳۸
علی عسگری

راز

دوشنبه, ۱۸ فروردين ۱۳۹۹، ۰۴:۴۳ ق.ظ


بعضی واژه ها هست که معنای کامل رو افاده میکنه. ولی وقتی میخوای در مورد شخص خاصی بکارش ببری، کُمیتش می لنگه.

مثلا زیبا، خودش یعنی زیبا ولی برای هوشنگ ابتهاج کمه، باید بگی زیبای بی بزک.
یا برای محمدرضای شجریان باید بگی زیبای بی وجدان.

اما بانو
در مورد شما همان زیبا کافیست.
به گور پدرش خندیده هرکس بخواهد سر در بیاورد شما تا کجا زیبایید.

#تامام

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ فروردين ۹۹ ، ۰۴:۴۳
علی عسگری

شـما

دوشنبه, ۱۸ فروردين ۱۳۹۹، ۰۴:۳۶ ق.ظ


امروز بعد از ظهر که به خانه برگشتید نگاه کردم؛  روی ارسی های مشکی پاشنه بلندتان اندازه روزهای پیش خاک ننشسته بود. کمتر راه رفتید؟
بند لعنتی بارانی کرم رنگتان هم که همیشه اجازه دارد کمر شما را محکم بغل کند، گره اش با موقعی که صبح از خانه در آمده بودید تفاوت داشت. بالا هم رفتید؟
به صورتتان نگاه کردم، لبهایتان قدری از صبح کمرنگ تر شده بود که طبیعی است، زبان که میزنید کمرنگ میشود. خیالم راحت شد. آخر بوسه رنگ را به گوشه ها سرایت داده و چینهای سطح لبها را پر میکند. نکند دوباره ماتیک زده باشید؟ یعنی دستشویی هم رفتید؟
.
صبح را یادم نمیرود که چقدر زیبا شده بودید. خواستم بپرسم همیشه زیبایید یا فقط وقتهایی که برای دیدن کسی می روید زیبا میشوید.
راستی کسی که صبح برای دیدنش رفتید به شما گفت نارنجی کم رنگ با رگه های طلایی و خطهای عمود محو زرد کمرنگ چقَدَر به شما می آید؟ گفت با این روسری که دور سرتان پیچیده اید و عینک دودی پهنی که تا زیر گونه هایتان را پوشانده و رژ لب اناری که زده اید چقدر شبیه آدری هپبورن در صبحانه در تیفانی شده اید؟
آمیتیس لالیک میزدید همیشه ولی امروز شالیمار زدید. چرا؟ چون تند است و بوی سیگار را پر میکند؟
.
بانو جان شما حرمید و ما خرابه کنار حرم. ما هیچ چیزمان به شما نمی آید ولی از کنار شما جم نمیخوریم. یادتان هست وقتی زوار آقا زیاد شد، خانه‌ کلنگی کنار امامزاده را خریدند و انداختند سرِ حیاط حرم؟
من فکر کنم‌‌ این اتفاق برایم افتاده، چون هرکه را شما دوست دارید من هم دوست دارم، حتی کسی را که هر روز برای دیدنش میروید را دوست دارم.
فکر کنم او هم مرا دوست داشته باشد. اینرا از پیش خود نمیگویم بانو، در کتابها خوانده ام کسانی که همدیگر را دوست دارند خلق و خو وسلیقه هایشان هم شبیه هم میشود. مثلا من همیشه اَونتوس میزنم. همین عطری که پیراهن شما امروز به خود گرفته.

#شما
#مداد_سیاه

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ فروردين ۹۹ ، ۰۴:۳۶
علی عسگری

تیر انداز نرماندی قسمت آخر

يكشنبه, ۱۷ فروردين ۱۳۹۹، ۰۶:۳۷ ب.ظ

.
تیرانداز نرماندی
قسمت آخر
.
نرماندی
نوزدهم ماه دسامبر ۱۹۷۸
مراسم یادبود کشته شدگان جنگ جهانی دوم
.
آخرین بازمانده های جنگ، روی صندلیهای چوبی، جایی نزدیک ساحل آرام نرماندی زیر پرچم فرانسه با چشمهایی اشکبار از دیدار دوباره هم اما اینبار نه با صورت های خراشیده و یونیفرمهای خون آلود. با کت و شلوارهای آراسته و ترنچ کتهای یکدست.
سخنران، روی سن در کنار پرچم ایستاده بود و شروع به قرائت متن قدردانی ارسالی رئیس جمهور کرد؛
"امروز که پس از گذشت سی و پنج سال از فتح نرماندی عزیزمان دوباره همقطاران و همرزمان گرد هم جمع آمده ایم .... "
مارتین ۶۸ ساله اما چیزی نمی شنید، او محو تماشای سی و هشت سالگی سخنران ۷۳ ساله بود.
.
او آرام در زیر گوش نوه اش، لی لی که در کنارش نشسته بود، گفت : زمین هنوز آنقدرها هم که رسانه ها میگویند گرم نشده.
کوهی یخی هنوز پابرجاست.

#مداد_سیاه
.
.
در پایان سخنرانی، نسترنهای در دستش را بالا گرفت؛
- زنده باد فرانسه، زنده باد ایستادگی، زنده باد آزادگی، زنده باد جدایی.
خیلی دور تر از سخنران ایستاده بود، خیلی دور...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ فروردين ۹۹ ، ۱۸:۳۷
علی عسگری

تیر انداز نرماندی قسمت پنجم

يكشنبه, ۱۷ فروردين ۱۳۹۹، ۰۶:۳۶ ب.ظ

.
تیرانداز نرماندی
قسمت پنجم
.
کاری که مادران فرانسه با کودکان نازپرورده خود در وان حمام میکنند، ژانت با لوله تنفگش در کارتر گازوئیل میکرد. قنداق چوبی اش را چنان با نوازش، روغن میکشید و چرب میکرد که من دست و پای ترک خورده و آماسیده از سرمای لی‌لی را. چنان مغازله میکرد انگار نه انگار با آن آدم میکشد.
حالا چه شده اینکار را به من سپرده؟
اسلحه اش، خود را چون نجیب زاده ای خانه خراب و شوی مرده، که حالا بالاجبار به مهمانخانه ای در جنوب پاریس برای روسپی گری فروخته شده و از اولین هم آغوشی اش شرم دارد، خود را از مارتین می ربود. مارتین چشمهایش را بر خواهش چشمهای زیبای بلژیکی بست و او را سخت در آغوش کشید.
.
نکند عاشق شده باشد؟ او چند روزست حواسش به هیچ چیز نیست. آخر امروز صبح موهایش را هم شانه میزد.
همانطور که روغن به قنداق تفنگ میکشید سرش را بالا آورد و ژانت را نگریست
عاشق؟؟ آنهم تو فرمانده؟؟ اصلا گمان ندارم بتوانی عشق را هجی کند چه رسد به تجربه. هیچ چیزت به زنان نبرده. آن لبهای لامذهبت خشک هم نمی شوند که بهانه کنی با چیزی چربشان کنی و از این بی روحی برهانیشان؟ بدنت را جز از برای استتار، آراسته ای؟ صورتت غیر از لبه کلاه پشمی ات که شبها واکسی اش میکند، یقه سفید مردانه ای را لک کرده است؟ نه، گمان نمیکنم بتوانی عاشق شوی. تو عاقلتر و قویتر از آنی که عشق زمینگیرت کند.
اینها را زیر لب میگفت و اطاعت امر میکرد.
.
حالا قدری آرام گرفته.؛
فرمانده ژانت سرد هست اما نه مثل بستنی های دوکی ایتالیایی، زنانی که با گرمای نفسی یا حرارت دستی سریع وا میروند و احمقانه ترین تصمیم را در اوج هیجان زدگی می گیرند.
فرمانده ژانت سرد است چون کوهی از یخهای سترگ قطب جنوب. ژانت عظمت عصمت برف است. برفهایی که رد هیچ پایی روی آن نرفته. ژانت عمق سکوت و سکون اقیانوس است. خوش بحال تنش که همیشه با اوست.
همیشه دوست دارم ببینم حرارتی را که با او یارای شکست این حجم عظیم سرماست؟ تو را حرارت کدام عشق ذوبت خواهد نمود؟ چه کسیست که تو را زمینگیر میکند؟
ژانت، دوست داشتم من مردی بودم که می توانست و قدرتش را داشت که شبهای اندیشه تو را قرقگاه حضور بی وقفه خود کند. دوست داشتم سلطان رویاهایت میشدم. تو شاید دیر ولی سخت عاشقی میکنی.
مردی که بتواند قاپ زنی کافرکیش را که خدای دل از او نبرده برباید، بدون شک از خدا زیباتر و مهربانتر خواهد بود.
فرمانده، عاشقی کن.
تو اگر عاشق شوی جنگ تمام میشود.

#مداد_سیاه

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ فروردين ۹۹ ، ۱۸:۳۶
علی عسگری

تیر انداز نرماندی قسمت چهارم

شنبه, ۱۶ فروردين ۱۳۹۹، ۰۹:۱۱ ب.ظ


.
- ما برای چه میجنگیم فرمانده؟
= ما یا آلمانها؟
- مگر فرقی هم میکند؟
= آری، این هدف است که آغاز کننده جنگ است. تنها، کسیکه هدف دارد دم از جنگ میزند. حالا کدام؟ ما یا آلمانها؟
- ما، فرمانده.
= ما نمی جنگیم.
- پس میشود بگویید دقیقا، وسط این جهنم، داریم چه غلطی می کنیم؟
.
کاسه بزرگ صبر مارتین که ناشی از رمانتیک بودنش بود، دیگر لبریز شده بود و ژانت اینرا بخوبی می دانست. پس بدور از هیچگونه انفعال در مقابل گستاخی متهورانه سرباز تحت امرش خیلی عادی سیگارش را زیر پا خاموش کرد و گفت: ما داریم راستش را می گوییم.
- راستش؟ راست چه را؟ به چه کسی راستش را میگوئیم؟
= به آلمانها. به دنیا. به تاریخ. ما آرمانی که بخواهیم برایش بجنگیم نداریم. راست این را میگوییم.
این جملات را ژانت چنان قاطعانه به زبان می آورد گویی در دادگاه صحرایی دارد از خودش دفاع میکند.
- پس فقط فاشیستها آرمان دارند.
ژانت از جایش بلند شد. گلنگدن دوربیندارش را کشید تا آخرین فشنگ را بیرون بکشد. اسلحه را مثل زمانی که میخواست شیلیک کند زیر چانه گرفت. چرخی به دور خودش زد و اسلحه را پایین آورد.
= میدانی مارتین! زمانیکه خردسال بودم و به مدرسه میرفتم مادرم تنها از پیردختری بنام دوشیزه مارگریت سبزی و تخم مرغ می خرید. چون معتقد بود تخم مرغهای خاله مارگریت تازه ترین تخم مرغهای ونسقو است.
-  نبود؟
= نه.
- شما از کجا فهمیده بودید.
ژانت کمی دولا شد، فاصله پاهایش را از هم بیشتر و چشمهایش را تنگ و لبها را شبیه پیرزنان جمع کرد تا قشنگتر بتواند نقش خاله مارگریت را برای مارتین بازی کند، ادامه داد؛
= چون با صورت برافروخته مدام تکرار میکرد: "همین امروز صبح اینها را از زیر شکم مرغهایم برداشته ام، با همین دستهای خودم".
مارتین حالا متوجه قضیه شد.
- پس آلمانها برای اثبات آرمان و عقیده ای که ندارند و میگویند داریم است که میجنگند؟!
واین هدف، هدف تمامی جنگهای دنیاست.
= روده درازی بس است مارتین. بلند شو اسلحه مرا تمیز و قنداقش را با روغن سیاه چرب کن.
ضمنا این را هم بدان که خدا در سنگرهای آن جبهه ایست که هدفی را که گفتم، برای جنگ ندارد، اصلا جنگی ندارد. حالا چه برنده میدان باشد چه بازنده.
مارتین متحیر بود. هم از دستور ژانت و هم از اینکه ژانت داشت از خدا حرف میزد. که با فریاد او به خود آمد.
= نشنیدی چه گفتم؟
.
ژانت دقیقا از مارتین چه خواسته بود؟ تمیز کردن دوربین دار عزیزش!!؟؟
.
.
#مداد_سیاه

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ فروردين ۹۹ ، ۲۱:۱۱
علی عسگری

تیر انداز نرماندی قسمت سوم

شنبه, ۱۶ فروردين ۱۳۹۹، ۰۹:۰۹ ب.ظ


چیزی از بازگشت ژانت و مارتین به پناهگاه نگذشته بود که ژانت برخلاف روزهای پیش بدون تکاندن برفها از روی پوتین و یونیفرمش گوشه ای از پناهگاه درازکش روی زمین افتاد و انگار که انگیزه روزهای قبل را دیگر نداشته باشد، بدون مخابره هیچ پیامی بخواب رفت.
موهای طلایی ژانت زیر تابش اولین اشعه های خورشیدی که حالا پس از سه روز بارش مداوم برف طلوع کرده و خود را از لابلای سوراخهای ترکش خمپاره نازیها به داخل پناهگاه رسانده بودند، می درخشید. رقاصی نور باری از دوش چهره غبار گرفته ای که اکنون تا بالای بینی زیر پتو پنهان شده بود برمیداشت، اما اجازه چشم پوشی به مارتینی که سخت بدنبال رگه هایی از زنانگی در وجود این چریک سی و هشت ساله میگشت، نمی داد.

شانه های او تاکنون غیر از سردی آهن قپه های سردوشی، گرمای نفسی را حس کرده؟ 
چشمهایش جز از عدسی دوربین تفنگ، به مردمک چشم مردی خیره شده؟
پریشانی گیسوان تا کمر رسیده خود را به دست کسی سپرده؟
شعری را از بر دارد؟ غزلی خوانده؟
.
- : پل ادوار را میشناسی فرمانده؟
.
این را در دلش پرسید، چشمانش را بست، زیر پتو خزید و بعد شعری را که همیشه برای لی لی معصومش میخواند زیر لب زمزمه کرد؛

🍃تو را به جاى همه زنانى که نشناخته ‏ام دوست می دارم
تو را به جاى همه روزگارانى که نمی ‏زیسته‏ ام دوست می دارم
.
🍃براى خاطر عطر گستره‏ ى بیکران و براى خاطر عطر نان گرم
براى خاطر برفى که آب می‏شود، براى خاطر نخستین گل
.
🍃براى خاطر جانوران پاکى که آدمى نمى‏ رماندشان
تو را براى خاطر دوست داشتن دوست مى‏ دارم
.
🍃تو را به جاى همه زنانى که دوست نمیدارم دوست می‏دارم.
جز تو، که مرا منعکس تواند کرد؟ من خود، خویشتن را بس اندک میبینم.
.
🍃بی ‏تو جز گستره‏ اى بی ‏کرانه نمى‏ بینم
میان گذشته و امروز.
.
🍃از جدار آینه ‏ى خویش گذشتن نتوانستم
می‏بایست تا زندگى را لغت به لغت فراگیرم
.
🍃راست از آن گونه که لغت به لغت از یادش می‏برند.
تو را دوست می‏دارم براى خاطر فرزان‏گی ‏ات که از آن من نیست
.
🍃تو را براى خاطر سلامت
به رغم همه آن چیزها که به جز وهمى نیست دوست میدارم
.
🍃براى خاطر این قلب جاودانى که بازش نمی‏دارم
تو می‏ پندارى که شَکى، حال آن که به جز دلیلى نیستى
.
🍃تو همان آفتاب بزرگى که در سر من بالا میرود
بدان هنگام که از خویشتن در اطمینانم.
♡♡♡
حالا مارتین هم به خواب رفته بود.

#مداد_سیاه

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ فروردين ۹۹ ، ۲۱:۰۹
علی عسگری