نوشته های مداد سیاه

من مربای خدا را میفروشم، میخری؟

نوشته های مداد سیاه

من مربای خدا را میفروشم، میخری؟

دختر خاله سعیده ۴

يكشنبه, ۲۱ ارديبهشت ۱۳۹۹، ۰۷:۳۴ ق.ظ

مجتبی پسر بدی نبود. فقط خیلی پاستوریزه بود.
البته فضای کلی خونه خاله ام اینا شبیه اتاق عمل بود؛ در و دیوارها هم استریل بود، چه برسه به آدماش.
اونجا حتی حق نداشتی بگی فلانی عجب خریه. سریع ده نفر لبشونو گاز میگرفتن ومیگفتن: حرف بی تربیتی نزن. حالا تو فکر کن بخوای جلوی تلویزیون پهن زمین بشی و فوتبالیستها ببینی و فحش بدی که چرا دوساعت توپ رو هواست و زمین نمیاد.
خونه ما از نظر خانواده خاله ام کانون اصلاح و تربیت بود و من بزه کار زیر هیژده سالی که اونجا زندانیه بودم.
مجتبی اصلا حق نداشت با من بگرده. واسه همین هیچوقت تنها نمی اومد خونه ما.
آخه یه بار جوکی که یواشکی براش تعریف کرده بودمو رفته بود تو خونه واسه همه تعریف کرده بود. 
مجتبی به من به چشم رفیق نابابی نگاه میکرد که آدمو از درس و زندگی میندازه و دست آخر بهش سیگار تعارف میکنه تا معتادش کنه. از اون رفیقایی که بلاهای بد بد سر آدم میارن.
وقتهایی که برای انجام کاری یا رسوندن پیغامی می اومد خونه ما و منو در حال انجام هر کاری بجز درس خوندن میدید فکر میکرد دارم کارهای منافی عفت انجام میدم. چشماشو می بست و سریع محل وقوع جرمو ترک میکرد.

مجتبی اصلا اجازه از خونه بیرون اومدن نداشت.
اون نمی دونست بچه ها میتونن از خونه شون بیان بیرون و تو کوچه با هم بازی کنن. فکر میکرد کوچه و خیابون واسه رد شدن و آدرس دادنه.

منو که با بچه های کوچه درحال هفت سنگبازی کردن یا فوتبال یا داد و بیداد میدید، خودشو میچسبوند به دیوار و آروم آروم رد میشد که یه وقت تنش به تن ما نخوره که بی ادب بشه.

البته مادر من بجز کوچه مادربزرگم اجازه خروج از خونه و بازی کردن تو کوچه دیگری رو به ما نمیداد. ولی مجتبی همین اجازه رو هم نداشت.

خاله من همیشه تنها می اومد خونه مامان بزرگم و هیچوقت بچه هاش همراش نبودن.
در جواب سوال مادرش که می پرسید مجتبی کجاست، میگفت خونه است و نشسته سر درساش.
من نمی فهمیدم یه بچه دبستانی مگه چقدر درس و مشق داره که وقت واسه مهمونی و الواتی با بچه های محل پیدا نمیکنه.
بابا اون درس تو رو ما هم داریم میخونیم دیگه. یه بار میخونیم حالیمون میشه. تو چیکار میکنی مگه؟
با اینکه نمرات من خوب بود و همیشه شاگرد اول بودم، باز مادرم همین درس خوندنهای مجتبی رو میزد تو سرم. کسی نبود بهش بگه آخه مادر من شاید اون خنگه که با یه بار خوندن حالیش نمیشه. من چیکار کنم؟
خاله کصافط من هم مثل روحانی ها که تنها وظیفه شون زهرمار کردن لذتهای دیگرانه، رسالتش گند زدن به لذت بردنهای من بود.
کسی که لذت بردن بلد نیست، یا کسیکه فکر میکنه فقط از استاندارهایی که برای او خوشاینده باید لذت برد،براش فرق نمیکنه تو چه کاری رو دوست داری یا از انجام چه کاری لذت می بری، اون فقط گند میزنه به لذتت؛ چون میگه فقط اونی که من میگم درسته.

تلویزیون تماشا میکردم، دراز میکشیدم، تو کوچه بازی میکردم، بادبادک میساختم، چایی میخوردم، با لوازم خیاطی خاله کوچیکه ام ور میرفتم، هر کاری غیر از درس خوندن انجام میدادم ، خاله ام میگفت :
شماچطوری این همه وقت اضافه میاری؟ مجتبی بعضی وقتها گریه میکنه که من وقت کم هم میارم واسه درسام.

خب کله پدرِ ...لااله الاالله.

اگه فکر کردین ماجرا به اینجا ختم میشد سخت در اشتباهید، اگه منو در حال درس خوندن هم می دید باز حرف توش بود. میگفت اینجوری درس نمیخونن، برو یه جای خلوت درس بخون،اصلا برنامه ریزی داری واسه درس خوندنت؟
مجتبی طبق برنامه ای که سعیده براش نوشته درس میخونه.
خب کله پدر..... لا اله الا الله.

 

یه روز که خونشون بودم برنامه ای که سعیده برای درس خوندن مجتبی نوشته بودو دیدم.؛
واااای خدا باورم نمیشد.
از فلان ساعت تا فلان ساعت ریاضی، از فلان ساعت تا فلان ساعت اجتماعی، وسطش یه ربع استراحت، باز دوباره درس. حتی برای دستشویی رفتن هم ساعت معین شده بود.
ازش پرسیدم اگه تو این ساعت دستشوییت نگرفت چی؟
اگه وسط زنگ ریاضی جیشت گرفت، نگهش میداری تا زنگ بخوره بعد بری کارتو کنی؟؟
البته اونموقع بجای دستشویی از کلمات قبیحه استفاده کردم که صدام به گوش خاله ام رسید و از پایین راه پله مجتبی رو صدا کرد که کتاب دفترتو جمع کن بیا پایین.
یعنی بیاجلوی چشم خودم.

اصلا چنین زندگی ای تو کت من نمیرفت.

من دو تا راز از مجتبی تو سینه ام دارم که هنوز با اینکه سی سال از روش گذشته در موردش با هیچکس حرف نزدم. رازهایی که افشا کردنش میتونست نقاب از صورت بزک کرده و پر افاده ریقو و خاله ام بر داره و حداقل پیش مادرم اثبات کنه که ریقو اونی نیست که داره نمایش میده.

یکیش این بود که وقتی داشتم از راه پله مدرسه پایین می اومدم تا برم آب بخورم، دیدم شوهرخاله ام یواشکی پول داد به خانوم شاهی، آبدارچی مدرسه و پلی کپی امتحان ریاضی رو ازش گرفت و متواری شد.
همون امتحانی که سخت تر از معمول بود و ریقو توش بیست گرفت و همه بهش افتخار کردن.
دومیش هم این بود که آقا مجتبی که فامیل پشت سرش نماز میخوندن و نمونه یک پسر خوب و درسخون و حرف گوش کن و مودب و با تربیت بود، بعد از ظهرها از مادرش اجازه میگرفت تا بره کتابخونه پارک و اونجا درس بخونه‌.

یه روز که داشتم از پارک رد میشدم تا برم خونه مادربزرگم، چشمم افتاد به جونوری شبیه ریقو که توی کلوپ بازی های کامپیوتری وسط پارک [جایی که پدرم به هیچ وجه اجازه حضور در اونجا رو به من نمیداد] داشت سگا بازی میکرد.
رفتم تو ، بله خودش بود.
دستمو شل کردم و چنان زدم پس گردنش که صداش تا کتابخونه پارک شهر رسید چه برسه به کتابخونه همون پارک که فاصله ای هم تا کلوپ نداشت. بهش گفتم : آخی، درس میخونی، نه؟ پول ازکجا آوردی؟
خشکش زد و مات و مبهوت منو نگاه میکرد.
 اینارو گفتم و اومدم بیرون.
حتی وای نستادم تا به التماسهای تو رو خدا به کسی نگی‌ش، گوش کنم.
تو راه همه اش به این فکر میکردم که یه آدم تا کجا میتونه دو رو و مُزَوِر باشه.
به اینکه دورویی تا کجا میتونه مهوع باشه.
اونجا بود که از خودم خوشم اومد، از همه بچه های بی 
تربیت و درس نخونی که باهاشون فوتبال بازی میکردم  و تو کوچه ولو بودم خوشم اومد، از آدمایی که چیزی برای پنهان کردن ندارن و همونی هستن که هستن خوشم اومد.
از همه آدمهایی که شبیه خانواده خاله ام، سالم و با 
تربیت نیستن خوشم اومد.
اونجا از بازیگرای نقشهای مثبت تو فیلمها هم بدم اومد.
اونجا بود که تصمیم گرفتم همیشه خودم باشم.
تصمیم گرفتم اگه در آینده هیچی نشدم حداقل یه هیچیِ خوب بشم.
تصمیم گرفتم حتی اگر آدم بدی شدم یه بدِ خوب و رو راست و یکرنگ بشم.

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۹/۰۲/۲۱
علی عسگری

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی