نوشته های مداد سیاه

من مربای خدا را میفروشم، میخری؟

نوشته های مداد سیاه

من مربای خدا را میفروشم، میخری؟

دختر خاله سعیده ۳

دوشنبه, ۸ ارديبهشت ۱۳۹۹، ۰۲:۴۰ ق.ظ

تلویزیون خونه ما دومین تلویزیون فامیل بود که پلنگ صورتی رو طوسی نشون نمیداد و واقعا صورتی نمایش میداد. اولیش تو خونه دایی کوچیکم بود.
سعیده خانوم و ریقو از وقتی فهمیدن تو خونه ما دستگاهی هست که ستار و ابی وگوگوش وهایده ومهستی و مازیار و فرزین و اندی و فتانه و خصوصا حمیرا رو میکشونه تا برامون شو اجرا کنن، هر عصر جمعه دلشون واسه مامانم تنگ میشد ومی اومدن خونه ما تا به خاله شون سر بزنن.
طفلی ها حق داشتن خب، آخه تو خونه خودشون غیر از قیافه شوهر خاله ام که شبیه کاریکاتور مهران رجبی بود، هیچ دلیل و بهانه دیگه ای برای سرگرم شدن یافت نمیشد. که اونم اسباب سرگرمی من و داداشم بود نه خودشون.
تنها تفریح مجتبی این بود که از خوندن ریاضی گریز میزد به تاریخ جغرافی، همین.
تلویزیون خودشون، یه مخلوق عجیب الخلقه بود که بهش میگفتن مبله، چون شبیه کمد بود و دو تا درِ آکاردئونی چوبی داشت تا وقتهایی که خاموشه بشه درشو بست تا خاک توش نره.
با خاموش روشن شدن یخچال، اون هم خاموش روشن میشد. و وقتی هم که روشنش میکردن قشنگ پنج دقیقه طول میکشید تا تصویرش بیاد بالا. کنترل از راه دورش هم دمپایی چرمی سگک دار خاله ام بود که پرت میکرد به سمتش و با برخوردش به لامپ تصویر، کانالش از یک میرفت دو.

یادمه یه روز مامان و بابام رفته بودن دکتر و به من سپرده بودن تا بعداز ظهر که از مدرسه تعطیل شدم، صاف برم خونه خاله ام اینا تا شب خودشون بیان دنبالم. من هم با اکراه قبول کردم‌. آخه اونجا هیچ غلطی نمیشد کرد. نه میشد داد بزنی و ادای اندی کوروس در بیاری، نه میشد تو حیاط شوت یه ضرب بازی کنی، نه میشد از بالای پله ها با خوت مسابقه تف بدی، نه میشد مثل ملخ غذا و خوراکی بخوری و نه هیچ کار دیگه ای که نشون از فقر فرهنگی و تربیتی داشته باشه.
خونه شون عین کتابخونه پارک شهر بود که فقط باید توش درس خوند. برای اینکه یه وقت حواس ریقو از درساش پرت نشه، حتی حق عطسه کردن هم نداشتی، چه برسه به بالا کشیدن دماغ.
همه نور خونه با یه لامپ صد وات زرد تامین میشد، اونا حتی مهتابی هم نداشتن تا با صدا و ادا اصول روشن شدنش بشه مسخره بازی در آورد و تفریح کرد وخندید. حتی حق نداشتی به دیواره داغ چراغ علاالدین وسط اتاق تف کنی تا صدای جیزززز بده و بخندی.
من هم مجبور میشدم بشینم سر درسام .تا اومدم با مجتبی حرف بزنم و ایستگاهشو بگیرم و اسکلش کنم، خاله ام که همیشه یه مگس کش دستش بود با اخم گفت: مجتبی مشخاتو بنویس.

به در گفت تا من که دیوار بودم بشنوم. منم لج کردم و گفتم: مجتبی من میرم دش شویی، جایی نری ها، زودبرمیگردم. بعد یه برگ کاغذ از وسط دفترم کندم و یه خودکار بر داشتم و گوشه حیاط که دستشویی اونجا بود رو نشون دادم و گفتم: از اون تو بهت نامه میدم.
خاله ام هم با نگاهی که میشد کلمه نکبت رو به وضوح توش خوند گفت: پدر مادرت نگفتن کی قراره بیان دنبالت؟

در همین کش وقوس، یهو اتومات یخچال به کار افتاد و تلویزیون روشن شد. من با صدای بلندی خندیدم که خاله ام دمپاییش روپرت کرد به سمت تلویزیون و خاموشش کرد.
من دراز کشیده بودم رو زمین و مثل چی غلت میزدم و می خندیدم.


از اون روز به بعد، هر بار که ما میرفتیم خونشون، دو شاخه تلویزیون و از برق در می آوردن تا باعث خنده من وآبرو ریزی خودشون نشه.

 

یادمه وقتی هلن خانوم، عروس کوچیکه اش برای اولین بار اومده بود خونه شون، من این خاطره رو با رسم شکل براش تعریف کردم. اون هم دلشو گرفته بود و ریسه میرفت و قهقهه میزد. خانواده خاله ام هم سرشون توخشتکشون بود.
حق داشت بدبخت، آدمی که تمام کودکیش تو پاریس و لندن گذشته باشه، این چیزا براش تعجب داشت.

تا خاله من باشه، دیگه به من نگه بی تربیت.

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۹/۰۲/۰۸
علی عسگری

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی