نوشته های مداد سیاه

من مربای خدا را میفروشم، میخری؟

نوشته های مداد سیاه

من مربای خدا را میفروشم، میخری؟

دختر خاله سعیده ۴

يكشنبه, ۲۱ ارديبهشت ۱۳۹۹، ۰۷:۳۴ ق.ظ

مجتبی پسر بدی نبود. فقط خیلی پاستوریزه بود.
البته فضای کلی خونه خاله ام اینا شبیه اتاق عمل بود؛ در و دیوارها هم استریل بود، چه برسه به آدماش.
اونجا حتی حق نداشتی بگی فلانی عجب خریه. سریع ده نفر لبشونو گاز میگرفتن ومیگفتن: حرف بی تربیتی نزن. حالا تو فکر کن بخوای جلوی تلویزیون پهن زمین بشی و فوتبالیستها ببینی و فحش بدی که چرا دوساعت توپ رو هواست و زمین نمیاد.
خونه ما از نظر خانواده خاله ام کانون اصلاح و تربیت بود و من بزه کار زیر هیژده سالی که اونجا زندانیه بودم.
مجتبی اصلا حق نداشت با من بگرده. واسه همین هیچوقت تنها نمی اومد خونه ما.
آخه یه بار جوکی که یواشکی براش تعریف کرده بودمو رفته بود تو خونه واسه همه تعریف کرده بود. 
مجتبی به من به چشم رفیق نابابی نگاه میکرد که آدمو از درس و زندگی میندازه و دست آخر بهش سیگار تعارف میکنه تا معتادش کنه. از اون رفیقایی که بلاهای بد بد سر آدم میارن.
وقتهایی که برای انجام کاری یا رسوندن پیغامی می اومد خونه ما و منو در حال انجام هر کاری بجز درس خوندن میدید فکر میکرد دارم کارهای منافی عفت انجام میدم. چشماشو می بست و سریع محل وقوع جرمو ترک میکرد.

مجتبی اصلا اجازه از خونه بیرون اومدن نداشت.
اون نمی دونست بچه ها میتونن از خونه شون بیان بیرون و تو کوچه با هم بازی کنن. فکر میکرد کوچه و خیابون واسه رد شدن و آدرس دادنه.

منو که با بچه های کوچه درحال هفت سنگبازی کردن یا فوتبال یا داد و بیداد میدید، خودشو میچسبوند به دیوار و آروم آروم رد میشد که یه وقت تنش به تن ما نخوره که بی ادب بشه.

البته مادر من بجز کوچه مادربزرگم اجازه خروج از خونه و بازی کردن تو کوچه دیگری رو به ما نمیداد. ولی مجتبی همین اجازه رو هم نداشت.

خاله من همیشه تنها می اومد خونه مامان بزرگم و هیچوقت بچه هاش همراش نبودن.
در جواب سوال مادرش که می پرسید مجتبی کجاست، میگفت خونه است و نشسته سر درساش.
من نمی فهمیدم یه بچه دبستانی مگه چقدر درس و مشق داره که وقت واسه مهمونی و الواتی با بچه های محل پیدا نمیکنه.
بابا اون درس تو رو ما هم داریم میخونیم دیگه. یه بار میخونیم حالیمون میشه. تو چیکار میکنی مگه؟
با اینکه نمرات من خوب بود و همیشه شاگرد اول بودم، باز مادرم همین درس خوندنهای مجتبی رو میزد تو سرم. کسی نبود بهش بگه آخه مادر من شاید اون خنگه که با یه بار خوندن حالیش نمیشه. من چیکار کنم؟
خاله کصافط من هم مثل روحانی ها که تنها وظیفه شون زهرمار کردن لذتهای دیگرانه، رسالتش گند زدن به لذت بردنهای من بود.
کسی که لذت بردن بلد نیست، یا کسیکه فکر میکنه فقط از استاندارهایی که برای او خوشاینده باید لذت برد،براش فرق نمیکنه تو چه کاری رو دوست داری یا از انجام چه کاری لذت می بری، اون فقط گند میزنه به لذتت؛ چون میگه فقط اونی که من میگم درسته.

تلویزیون تماشا میکردم، دراز میکشیدم، تو کوچه بازی میکردم، بادبادک میساختم، چایی میخوردم، با لوازم خیاطی خاله کوچیکه ام ور میرفتم، هر کاری غیر از درس خوندن انجام میدادم ، خاله ام میگفت :
شماچطوری این همه وقت اضافه میاری؟ مجتبی بعضی وقتها گریه میکنه که من وقت کم هم میارم واسه درسام.

خب کله پدرِ ...لااله الاالله.

اگه فکر کردین ماجرا به اینجا ختم میشد سخت در اشتباهید، اگه منو در حال درس خوندن هم می دید باز حرف توش بود. میگفت اینجوری درس نمیخونن، برو یه جای خلوت درس بخون،اصلا برنامه ریزی داری واسه درس خوندنت؟
مجتبی طبق برنامه ای که سعیده براش نوشته درس میخونه.
خب کله پدر..... لا اله الا الله.

 

یه روز که خونشون بودم برنامه ای که سعیده برای درس خوندن مجتبی نوشته بودو دیدم.؛
واااای خدا باورم نمیشد.
از فلان ساعت تا فلان ساعت ریاضی، از فلان ساعت تا فلان ساعت اجتماعی، وسطش یه ربع استراحت، باز دوباره درس. حتی برای دستشویی رفتن هم ساعت معین شده بود.
ازش پرسیدم اگه تو این ساعت دستشوییت نگرفت چی؟
اگه وسط زنگ ریاضی جیشت گرفت، نگهش میداری تا زنگ بخوره بعد بری کارتو کنی؟؟
البته اونموقع بجای دستشویی از کلمات قبیحه استفاده کردم که صدام به گوش خاله ام رسید و از پایین راه پله مجتبی رو صدا کرد که کتاب دفترتو جمع کن بیا پایین.
یعنی بیاجلوی چشم خودم.

اصلا چنین زندگی ای تو کت من نمیرفت.

من دو تا راز از مجتبی تو سینه ام دارم که هنوز با اینکه سی سال از روش گذشته در موردش با هیچکس حرف نزدم. رازهایی که افشا کردنش میتونست نقاب از صورت بزک کرده و پر افاده ریقو و خاله ام بر داره و حداقل پیش مادرم اثبات کنه که ریقو اونی نیست که داره نمایش میده.

یکیش این بود که وقتی داشتم از راه پله مدرسه پایین می اومدم تا برم آب بخورم، دیدم شوهرخاله ام یواشکی پول داد به خانوم شاهی، آبدارچی مدرسه و پلی کپی امتحان ریاضی رو ازش گرفت و متواری شد.
همون امتحانی که سخت تر از معمول بود و ریقو توش بیست گرفت و همه بهش افتخار کردن.
دومیش هم این بود که آقا مجتبی که فامیل پشت سرش نماز میخوندن و نمونه یک پسر خوب و درسخون و حرف گوش کن و مودب و با تربیت بود، بعد از ظهرها از مادرش اجازه میگرفت تا بره کتابخونه پارک و اونجا درس بخونه‌.

یه روز که داشتم از پارک رد میشدم تا برم خونه مادربزرگم، چشمم افتاد به جونوری شبیه ریقو که توی کلوپ بازی های کامپیوتری وسط پارک [جایی که پدرم به هیچ وجه اجازه حضور در اونجا رو به من نمیداد] داشت سگا بازی میکرد.
رفتم تو ، بله خودش بود.
دستمو شل کردم و چنان زدم پس گردنش که صداش تا کتابخونه پارک شهر رسید چه برسه به کتابخونه همون پارک که فاصله ای هم تا کلوپ نداشت. بهش گفتم : آخی، درس میخونی، نه؟ پول ازکجا آوردی؟
خشکش زد و مات و مبهوت منو نگاه میکرد.
 اینارو گفتم و اومدم بیرون.
حتی وای نستادم تا به التماسهای تو رو خدا به کسی نگی‌ش، گوش کنم.
تو راه همه اش به این فکر میکردم که یه آدم تا کجا میتونه دو رو و مُزَوِر باشه.
به اینکه دورویی تا کجا میتونه مهوع باشه.
اونجا بود که از خودم خوشم اومد، از همه بچه های بی 
تربیت و درس نخونی که باهاشون فوتبال بازی میکردم  و تو کوچه ولو بودم خوشم اومد، از آدمایی که چیزی برای پنهان کردن ندارن و همونی هستن که هستن خوشم اومد.
از همه آدمهایی که شبیه خانواده خاله ام، سالم و با 
تربیت نیستن خوشم اومد.
اونجا از بازیگرای نقشهای مثبت تو فیلمها هم بدم اومد.
اونجا بود که تصمیم گرفتم همیشه خودم باشم.
تصمیم گرفتم اگه در آینده هیچی نشدم حداقل یه هیچیِ خوب بشم.
تصمیم گرفتم حتی اگر آدم بدی شدم یه بدِ خوب و رو راست و یکرنگ بشم.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ ارديبهشت ۹۹ ، ۰۷:۳۴
علی عسگری

دختر خاله سعیده ۳

دوشنبه, ۸ ارديبهشت ۱۳۹۹، ۰۲:۴۰ ق.ظ

تلویزیون خونه ما دومین تلویزیون فامیل بود که پلنگ صورتی رو طوسی نشون نمیداد و واقعا صورتی نمایش میداد. اولیش تو خونه دایی کوچیکم بود.
سعیده خانوم و ریقو از وقتی فهمیدن تو خونه ما دستگاهی هست که ستار و ابی وگوگوش وهایده ومهستی و مازیار و فرزین و اندی و فتانه و خصوصا حمیرا رو میکشونه تا برامون شو اجرا کنن، هر عصر جمعه دلشون واسه مامانم تنگ میشد ومی اومدن خونه ما تا به خاله شون سر بزنن.
طفلی ها حق داشتن خب، آخه تو خونه خودشون غیر از قیافه شوهر خاله ام که شبیه کاریکاتور مهران رجبی بود، هیچ دلیل و بهانه دیگه ای برای سرگرم شدن یافت نمیشد. که اونم اسباب سرگرمی من و داداشم بود نه خودشون.
تنها تفریح مجتبی این بود که از خوندن ریاضی گریز میزد به تاریخ جغرافی، همین.
تلویزیون خودشون، یه مخلوق عجیب الخلقه بود که بهش میگفتن مبله، چون شبیه کمد بود و دو تا درِ آکاردئونی چوبی داشت تا وقتهایی که خاموشه بشه درشو بست تا خاک توش نره.
با خاموش روشن شدن یخچال، اون هم خاموش روشن میشد. و وقتی هم که روشنش میکردن قشنگ پنج دقیقه طول میکشید تا تصویرش بیاد بالا. کنترل از راه دورش هم دمپایی چرمی سگک دار خاله ام بود که پرت میکرد به سمتش و با برخوردش به لامپ تصویر، کانالش از یک میرفت دو.

یادمه یه روز مامان و بابام رفته بودن دکتر و به من سپرده بودن تا بعداز ظهر که از مدرسه تعطیل شدم، صاف برم خونه خاله ام اینا تا شب خودشون بیان دنبالم. من هم با اکراه قبول کردم‌. آخه اونجا هیچ غلطی نمیشد کرد. نه میشد داد بزنی و ادای اندی کوروس در بیاری، نه میشد تو حیاط شوت یه ضرب بازی کنی، نه میشد از بالای پله ها با خوت مسابقه تف بدی، نه میشد مثل ملخ غذا و خوراکی بخوری و نه هیچ کار دیگه ای که نشون از فقر فرهنگی و تربیتی داشته باشه.
خونه شون عین کتابخونه پارک شهر بود که فقط باید توش درس خوند. برای اینکه یه وقت حواس ریقو از درساش پرت نشه، حتی حق عطسه کردن هم نداشتی، چه برسه به بالا کشیدن دماغ.
همه نور خونه با یه لامپ صد وات زرد تامین میشد، اونا حتی مهتابی هم نداشتن تا با صدا و ادا اصول روشن شدنش بشه مسخره بازی در آورد و تفریح کرد وخندید. حتی حق نداشتی به دیواره داغ چراغ علاالدین وسط اتاق تف کنی تا صدای جیزززز بده و بخندی.
من هم مجبور میشدم بشینم سر درسام .تا اومدم با مجتبی حرف بزنم و ایستگاهشو بگیرم و اسکلش کنم، خاله ام که همیشه یه مگس کش دستش بود با اخم گفت: مجتبی مشخاتو بنویس.

به در گفت تا من که دیوار بودم بشنوم. منم لج کردم و گفتم: مجتبی من میرم دش شویی، جایی نری ها، زودبرمیگردم. بعد یه برگ کاغذ از وسط دفترم کندم و یه خودکار بر داشتم و گوشه حیاط که دستشویی اونجا بود رو نشون دادم و گفتم: از اون تو بهت نامه میدم.
خاله ام هم با نگاهی که میشد کلمه نکبت رو به وضوح توش خوند گفت: پدر مادرت نگفتن کی قراره بیان دنبالت؟

در همین کش وقوس، یهو اتومات یخچال به کار افتاد و تلویزیون روشن شد. من با صدای بلندی خندیدم که خاله ام دمپاییش روپرت کرد به سمت تلویزیون و خاموشش کرد.
من دراز کشیده بودم رو زمین و مثل چی غلت میزدم و می خندیدم.


از اون روز به بعد، هر بار که ما میرفتیم خونشون، دو شاخه تلویزیون و از برق در می آوردن تا باعث خنده من وآبرو ریزی خودشون نشه.

 

یادمه وقتی هلن خانوم، عروس کوچیکه اش برای اولین بار اومده بود خونه شون، من این خاطره رو با رسم شکل براش تعریف کردم. اون هم دلشو گرفته بود و ریسه میرفت و قهقهه میزد. خانواده خاله ام هم سرشون توخشتکشون بود.
حق داشت بدبخت، آدمی که تمام کودکیش تو پاریس و لندن گذشته باشه، این چیزا براش تعجب داشت.

تا خاله من باشه، دیگه به من نگه بی تربیت.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ ارديبهشت ۹۹ ، ۰۲:۴۰
علی عسگری

دختر خاله سعیده ۲

سه شنبه, ۲ ارديبهشت ۱۳۹۹، ۰۶:۳۶ ق.ظ

بابای سعیده، شوهر خاله ام، کارمند بانک کشاورزی بود و ده سال دوم خدمتش منتقل شده بود نمین. ده سالی بود که نمین زندگی میکردن و با تموم شدم ماموریتش برگشته بودن تهران.
خدابیامرز مثل گربه، که بچه هاش رو تو اولین سوراخ امنی که پیدا میکنه جا میده و خودش میره دنبال یه لونه بزرگتر، اولین خونه ای که بنگاه نشونش داد رو خرید و همونجا ساکن شد و چند سالی طول کشید تا یه لونه امنتر پیدا کنه. لونه ای که خریده بود اواسط یه کوچه باریک و دراز و بن بست بود که سرتاسرش شبیه عصر جمعه بود، خلوت و ساکت و خاکستری.
یه خونه جنوبی قدیمی که اگر بلندتر از حد معمول سرفه میکردی حتما سقفش می اومد رو سرت.
اگر تناسخ واقعیت داشته باشه، این آقا تو زندگی بعدیش حتما ملکه گربه ها میشه بس که تخصص داره تو پیدا کردن دخمه های تاریک تو کوچه پس کوچه های تنگ و تار.

یه سر کوچه یه کارگاه منبت کاری بود و اون سرش دکون اتوشویی. کنار اتوشویی یه جوون عقب افتاده می ایستاد که بلند بلند مثل هیولا میخندید و روزنامه پاره میکرد. گاهی هم یهو میدوید وسط خیابون و میپرید جلوی ماشینها و شکلک در می آورد.
وسط کوچه هم نرسیده به خونه خاله ام اینا، سه تا خانم سن بالا با صورتهایی دراز و چروکیده می نشستن جلوی درِ باز خونه ای که حیاطش تا چشم کار میکرد امتداد داشت و منو یاد خونه های ترسناک سوداگران مرگ تو سریال آینه عبرت می انداخت.
کوچه به خودی خود خوفناک بود، این سه تا هم شده بودن صدای جغدِ تونل وحشت. اینجوری یادمه که سه تاشون روسری گورخری سرشون بود که بوی آبگوشت و اشکنه دو شب مونده و شنبلیله گندیده میداد با یه ژاکت سبز یشمی که از زمان سقوط کابینه دکتر محمد مصدق به اینور، رنگ آب و شستشو به خودش ندیده بود. دور کمرشون چادر می بستن و می نشستن روی چارپایه های پلاستیکی ای که انقد تو آفتاب مونده بودن، مثل هندونه های شب یلدا، سفید صورتی شده بودن. بوی مگس میدادن بسکه شبیه خرمگس معرکه بودن. یادمه هر کسی که از کوچه رد میشد، کله این سه تا مثل پنکه میچرخید و با نگاه دنبالش میکردن تا ببینن از کجا اومده وکجا میخواد بره.
من ازشون میترسیدم. چشماشون برق میزد، دندوناشون یکی در میون بلند بود و زرد، ناخوناشون مثل انگشتهای جادوگرا دراز بود و نوک تیز. وقتی بهشون میرسیدم حس میکردم سه تا عنکبوتن که تار تنیده اند برای شکار و اگر از جلوشون به دو رد نشم، حتما گیر میکنم توی تارشون و اونا منو میخورن. انگار یک سوسمار داشتن که تو حیاط قابلامه آبجوش به هم میزد و هویج و سیب زمینی و کرفس خرد میکرد توش و منتظر بود تا یکی رو رو بگیرن و درسته بندازن تو قابلامه و نمک و فلفل به مقدار کافی بهش بزنن و بپزنش.

من از سد اون یارو دیوونه هه و بخار وحشتناک اتوشویی که با صدای مهیبی، بیهوا از گوشه جوب میزد بیرون و صدای بی وقفه چکش منبت کار ها که شبیه آدم بدجنسهای کارتون پسر شجاع بودن که برای در آوردن حرص پدر پسر شجاع با تبر می افتادن به جون درختهای جنگل، میگذشتم، اما به این سه تا که میرسیدم، پاهام می‌چسبید زمین.
خب خاک تو سرت با این خونه پیدا کردنت.

سعیده با داداش کوچیکه اش که من بعد از برگشتنشون از نمین، از وجود خارجیش مطلع شده بودم و فکر میکردم اسمش همونیه که دایی‌م صدا میکنه، بعداز ظهر هر روزِ جمعه ریسه میشدن خونه ما تا شو رنگارنگ تماشا کنن.
داییم بهش میگفت ریقو.
من امروزم تا اسم ریق به گوشم میرسه یاد قیافه مجتبی که مثل آدامسِ آویزون شده آفتاب خودهء شل و ول بود میافتم.

ریقو دُمِ سعیده بود و هر جا که سعیده میرفت همراهش میرفت. قیافه اش شبیه خمیربازی هایی بود که من کف دستم تاب میدادم و میشد یه استوانه دراز و بی خاصیت.
نقش بچه مردمو داشت واسه مامانم، که ما همیشه باید از اون یاد میگرفتیم.
حرف زدن بلد نبود، تیله بازی هم همینطور، از همه مهمتر فحش دادن هم بلد نبود. حتی بلد نبود بعد از اینکه من زنگ خونه ای رو چهل و پنج ثانیه فشار میدادم در ره، وایمیستاد و مثل خر گریه میکرد و ان دماغشو با آستینش پاک‌ میکرد و در همون حالتی که گوشش تو دست صاحبخونه بود میگفت: آقا من نبودم، پسر خدیج خانوم بود.

بزرگترین آرزوی بچگی ام این بود که گولش بزنم ببرمش پارک، بکشونمش تو دسشویی و تا میخورد بزنمش و بعد صورت مظلوم نمای حرص درآرش رو بمالم به کاشیهای کثیف اونجا و دوتا لگد بزنم تو شیکمش و در رم. درست مثل کاری که قاچاقچی ها با آدمفروشهای باندشون تو فیلمها میکردن.

خونمون که می اومدن جوری به سعیده می چسبید که انگار با تهدید و ارعاب، سفارش شده بود که از بغل دست آبجیش تکون نخوره و با من نگرده که یه وقت بی تربیتی یاد نگیره.
عین بچه خنگها می نشست و به خواننده ها و ادا اطفاراشون نگاه میکرد. همیشه هم با خودش یه کتاب درسی می آورد که مثلا من خیلی به تحصیل علاقه دارم. کتاب درسی زیر بغلش دقیقا نقش بال رو برای شترمرغ بازی میکرد، چون اصلا لاش هم باز نمیکرد. ولی میشد اسباب تو سری خوردن برای ما که: «یاد بگیر، هر جا میره کتابش هم با خودش میبره.»
ریقو مهندس کامپیوتر شده و رفته اونور آب.

شب چهلم دختر داییم وقتی همه فامیل جمع بودن، سعیده مثل معرکه گیر های چهار راه سیروس بساط کرد و فخر رو بسته ای هزار تومن فروخت و گفت: مُجیِ ما که رفته قبرس ولی از اسکایپ تسلیت گفت.
منم جفت پا پریدم وسط کاسبی ش و گفتم، زیره به کرمون رفته؟
از حرف من همه خنده شون گرفت و من به بیشور فامیل تنزل درجه پیدا کردم.
البته درجه هام  با دست پر کفایت مادر خودم کنده شد.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲ ارديبهشت ۹۹ ، ۰۶:۳۶
علی عسگری

دختر خاله سعیده ۱

سه شنبه, ۲ ارديبهشت ۱۳۹۹، ۰۶:۳۱ ق.ظ


یه دختر خاله دارم که سالهاست ندیدمش، تقریبا از وقتی کوچ کردن و رفتن محله سلطنت آباد سابق خونه خریدن.
خونواده خاله بزرگم عینهو قوم یهود هستند که خودشونو قوم برتر و هر محلی رو که توش زندگی کنن، ارض موعود میدونن. موساشون که تونست با عصاش این قوم رو از چنگال فرعون نکبت جهان سومی و عقب افتادگی نجات بده و اونا رو از دریای عمیق کم سوادی برهاند و وارد دنیای آدم با کلاسها کنه، مصطفی پسر وسطی خانواده است که اسمش تو شناسنامه و تابلوی مطبش هوشنگه‌. البته این دریای سرخ و سیاه ارتجاع و بی فرهنگی، همزمان با قبول شدن عمو مصطفی تو رشته دندانپزشکی دانشگاه تهران شکافته شد و خاله‌ام اینا ازش گذشتن و ما یعنی الباقی فامیل توش غرق شدیم.
بگذریم، این دختر خاله ما از وقتی که ما یادمون میاد پشت کنکوری بود. دست آخر دانشگاه پولی قبول شد و شد پرستار.
کلاس چهارم بودم که سر خونواده خاله‌ام اینا یهو یه سر و گردن از بقیه رفت بالاتر، نگو نوک دماغ سعیده خانوم دختر خاله‌ام، رفته بالا.
دو سه سالی هم هست که کل خانواده یه قدم از باقیه زدن جلو، بله درست حدس زدین، سعیده لباشو پروتز کرده.

سعیده عین این کاردهای میوه خوریه که تو سرویس قاشق چنگالای استیل ژاپنی هست که ماست هم نمی بره، عین کاسه های رویی، که حموم‌ها توش آب یخ میدن دست خلق الله و مسجدها شام غریبان آبگوشت. عین این تلفن سیاهای قورباغه ای قدیمی، عین نوکیا سی و سه ده‌، خسته کننده و حوصله سر بر. هیچ جذابیتی نداره. عین این بادبزن پلاستیکی ها که فقط هستن ولی خنکی ندارن. عین کتاب دینی دوره راهنمایی، لامصب خسته کننده.
آخه آدمی که تا حالا سالادش رو با سس مایونز با آبغوره قاطی شده و نمک فراوون نخورده آدمه؟ آدمی که ساندویچ کثافت نخورده آدمه؟ آدمی که لب به آلو لواشک دستفروش محل نزنه آدمه؟

سعیده تقریبا هیجده سال از من بزرگتر و هنوز مجرده، البته خیلی هم راضیه خودش ازین وضع.  باید هم باشه. فکر کن کفو این آدم، چه آدم فی‌فی لوس بچه ننه‌ای میتونه باشه؟ نه تیله بازی کرده، نه دعوا، نه عکس آدامس جمع کرده، نه شیشه شکونده، نه از بقالی محل آلاسکا دزدیده، نه یواشکی سیگار کشیده، نه تا حالا تک آورده، همه نمره هاش بیست بوده پسرم.
خوشحالم نسلشون تداوم پیدا نکرده.

اینا رو گفتم که بگم، نمیدونم چرا فکر میکنم دخترهایی که همه‌اش تو رنگ و سلیقه و خل بازی و شوخی خنده هستن و در یک کلام کودک درونشون زنده است، باید ازدواج کنن و خوشبخت شن. باید این همه خوشحالی و قشنگی رو تو دنیا منتشر کنن تا سترون و بلا استفاده نمونه.

این نظر کودک خنگ درونمه.
اصلا مرده شور هرچی شوهره ببره، خوبه؟

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲ ارديبهشت ۹۹ ، ۰۶:۳۱
علی عسگری

جزء به جزء مو به مو

چهارشنبه, ۲۷ فروردين ۱۳۹۹، ۰۵:۲۷ ب.ظ


انقدر دورت گشته ام که اجزا درونم از هم گسیخته شده اند و حالا هیچ کدوم به فرمان من نیستند. شده ام یه کشور پهناور ملوک الطوایفی. منِ من با خلعت دوست داشتنت، ادعای پادشاهی تنم رو داره ، اما اجزا تنم هر کدوم به تنهایی بواسطه رد انگشتهات مدعی سلطنت اند. اصلا سر بغل کردنت همیشه تو من دعواست. چشمام سوا، گوشام سوا، صدام سوا، قلبم جدا، پوستم جدا، دست و دلم سوا. ماجرا به اینجا ختم نمیشه، سلول به سلول تنم سر تصاحبت افتادند به جون هم.
دارم مثل بلوز پشت و رو میشم، از بس قلبم میخواد خودش بغلت کنه.

دیروز چشمام هواتو کرده بودن، امروز سینه ام.
از صبح صدام در نمیاد. فکر کنم فردا نوبت اونه که دلش برات بگیره.

مدادسیاه

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ فروردين ۹۹ ، ۱۷:۲۷
علی عسگری

بانوی سپیده و نور

جمعه, ۲۲ فروردين ۱۳۹۹، ۰۴:۳۱ ب.ظ


بانو
بانوی سلسله کوه های به هم پیوسته سنگی که ستون های زمینند و عمود آسمان
بردن دل از شما کار آسانی نبود
به خود می بالم که فاتحش من بوده ام.

بانو
بانوی تمامی آیینهای اجدادی پرستندگان یکتایی قبایل بومی جهان
من
به خود ایمان آورده ام، زیرا که تو دوستم میداری
خود را دوست میدارم، زیرا که تو دوستم میداری.

بانو
بانوی تجلی هو الغنی الحمید
بی ادبی ست اگر بگویم به داشتنتان،
بل باید گفت: به داشتن اجازه تماشا کردنتان و به داشتن اجازه دوست داشتنتان
به خود می بالم.

بانو
بانوی بادهای خوش خبری
به اینکه مجازم به شما فکر کنم
محرمم تا نگاهتان کنم
مُحرمم تا مسّتان کنم
برگزیده ام تا صدایتان بنیوشم،
به خودم می بالم.

بانو
بانوی نفحات قدسیه
به همین که اجازه دارم به شما ببالم،
به خود میبالم.

خانم
شما بهترین حس منی،
حسی که با آن زیبایی ها در ادراکم می گنجند.


مداد سیاه
علی عسگریسپیده و نور

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ فروردين ۹۹ ، ۱۶:۳۱
علی عسگری

هنرمندی بوی زلفت

سه شنبه, ۱۹ فروردين ۱۳۹۹، ۰۴:۱۳ ب.ظ


اگر روزی از تو پرسیدند نام تاثیرگذارترین هنرمند تمام اعصار تاریخ را،
نام خود را ببر.

که از بس در من نفس کشیده ای
هنر شده ام.

 

علی عسگری

مداد سیاهموی یار

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ فروردين ۹۹ ، ۱۶:۱۳
علی عسگری

من را ندیدی؟

سه شنبه, ۱۹ فروردين ۱۳۹۹، ۰۴:۳۸ ق.ظ


منو ندیدی؟ انقدر حواس پرت شده ام که خودم هم گم کردم. درست از وقتی شما رو پیدا کردم. می‌دونستین تا خونه شما رو چشم بسته میام ولی وقتی میخوام برگردم، باید با ویز بیام؟
حرف از شما شد یادم اومد؛ یادتون هست روزی رو که با هزار تا مثال میخواستم بهتون بگم چقدر دوستتون دارم و در آخر گفتم: خانوم! این کلمات مرسوم و متداول منو توی بیان احساسم به شما اقناع نمی‌کنن، این عبارات خیلی خوبن و کامل ولی از بس دست به دست شده اند رنگ‌ و روشون رفته. شما هم گفتین باید خودمون واژه اختراع کنیم؟ بعد خندیدیم و به همون دوستت دارمِ معمول و نخ نما شده بسنده کردیم در حالیکه می‌دونستیم چی داریم به هم میگیم.
شوخی گرفتیم اختراع کلمه رو تا اینکه یه روز بهتون گفتم:
بانو! تا بحال به آهنگ خوشگل دقت کردین؟ میگی خوش گل و تموم‌ میشه میره. ولی زیبا اینجوری نیست، وقتی میگی زیبا، میتونی کش بدی صداتو و بفهمونی که قشنگی تمومی نداره. آی زیبا انتها نداره، تا نفست یاری کنه می تونی ـایِ زیبا رو مد بذاری روش و با کلاهش کنی و تا بینهایت کشش بدی.
بعد از اون بود که بجای دوستت دارم، نوشتیم: آ.
یعنی ساده و اینفینیتی دوستت دارم، مد دار، کشیده، لا ینقطع و نفسگیر.
یا برای اینکه وسط حرف هم نپریم به یاد نخطه سر خط دیکته های کودکی، وقتی حرفمون تموم میشد و منتظر شنیدن جواب بودیم، یه نقطه میذاشتیم. یعنی حالا تو بگو. نقطه شد یعنی دیگه هیچی ندارم که بگم، خودت از چشام بخون.
وقتی هم که حرفی نداریم تا جوابگوی اون حجم از عاطفه ای باشه که نثار شده، میگیم سکوت. یعنی زبونم قاصره، خودت از چشمام بخون.
.
آخ آخ، حرف تو حرف اومد یادم رفت، یه نگاه کن ببین تو کشو لباسات نیست؟ روی برس میز آرایشت، زیر بالشتت هم ببین، روی لبه رژی شده فنجون چاییت، یا زیر پتویی که روی کاناپه دراز کشیده بودی روت بود، اگه اونجا نباشه روی دامن طوسی عروسکی اته، توی سبدی که لباسهایی رو که یه بار پوشیدی و هنوز تمیزن میندازی توش. اونجا نباشه روی نخ کش حلقه آستین پیرهن راه راهته. اگه اونجا هم نباشه پس وقتی سرت‌ رو شستی، رفته از روی موهات. آخه عطر موهاتم، کمر بند حوله تن پوشت، شماطه ساعتی که کوکش میکنی بیدارت کنه. غبار روی گلای قالی ات، لاک صورتی ناخنونت، که انقدر کمرنگه فقط خودت میدونی زدی، صدات، وقتی توی دلت با خودت حرف میزنی، من پرده پنجره بالکنتم، که زدی کسی تماشات نکنه.

شرمنده، یادم نبود، دنبالش نگرد.
تو رو با خودم آوردم و خودمو گذاشتم جای تو.

#مداد_سیاه

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ فروردين ۹۹ ، ۰۴:۳۸
علی عسگری

راز

دوشنبه, ۱۸ فروردين ۱۳۹۹، ۰۴:۴۳ ق.ظ


بعضی واژه ها هست که معنای کامل رو افاده میکنه. ولی وقتی میخوای در مورد شخص خاصی بکارش ببری، کُمیتش می لنگه.

مثلا زیبا، خودش یعنی زیبا ولی برای هوشنگ ابتهاج کمه، باید بگی زیبای بی بزک.
یا برای محمدرضای شجریان باید بگی زیبای بی وجدان.

اما بانو
در مورد شما همان زیبا کافیست.
به گور پدرش خندیده هرکس بخواهد سر در بیاورد شما تا کجا زیبایید.

#تامام

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ فروردين ۹۹ ، ۰۴:۴۳
علی عسگری

شـما

دوشنبه, ۱۸ فروردين ۱۳۹۹، ۰۴:۳۶ ق.ظ


امروز بعد از ظهر که به خانه برگشتید نگاه کردم؛  روی ارسی های مشکی پاشنه بلندتان اندازه روزهای پیش خاک ننشسته بود. کمتر راه رفتید؟
بند لعنتی بارانی کرم رنگتان هم که همیشه اجازه دارد کمر شما را محکم بغل کند، گره اش با موقعی که صبح از خانه در آمده بودید تفاوت داشت. بالا هم رفتید؟
به صورتتان نگاه کردم، لبهایتان قدری از صبح کمرنگ تر شده بود که طبیعی است، زبان که میزنید کمرنگ میشود. خیالم راحت شد. آخر بوسه رنگ را به گوشه ها سرایت داده و چینهای سطح لبها را پر میکند. نکند دوباره ماتیک زده باشید؟ یعنی دستشویی هم رفتید؟
.
صبح را یادم نمیرود که چقدر زیبا شده بودید. خواستم بپرسم همیشه زیبایید یا فقط وقتهایی که برای دیدن کسی می روید زیبا میشوید.
راستی کسی که صبح برای دیدنش رفتید به شما گفت نارنجی کم رنگ با رگه های طلایی و خطهای عمود محو زرد کمرنگ چقَدَر به شما می آید؟ گفت با این روسری که دور سرتان پیچیده اید و عینک دودی پهنی که تا زیر گونه هایتان را پوشانده و رژ لب اناری که زده اید چقدر شبیه آدری هپبورن در صبحانه در تیفانی شده اید؟
آمیتیس لالیک میزدید همیشه ولی امروز شالیمار زدید. چرا؟ چون تند است و بوی سیگار را پر میکند؟
.
بانو جان شما حرمید و ما خرابه کنار حرم. ما هیچ چیزمان به شما نمی آید ولی از کنار شما جم نمیخوریم. یادتان هست وقتی زوار آقا زیاد شد، خانه‌ کلنگی کنار امامزاده را خریدند و انداختند سرِ حیاط حرم؟
من فکر کنم‌‌ این اتفاق برایم افتاده، چون هرکه را شما دوست دارید من هم دوست دارم، حتی کسی را که هر روز برای دیدنش میروید را دوست دارم.
فکر کنم او هم مرا دوست داشته باشد. اینرا از پیش خود نمیگویم بانو، در کتابها خوانده ام کسانی که همدیگر را دوست دارند خلق و خو وسلیقه هایشان هم شبیه هم میشود. مثلا من همیشه اَونتوس میزنم. همین عطری که پیراهن شما امروز به خود گرفته.

#شما
#مداد_سیاه

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ فروردين ۹۹ ، ۰۴:۳۶
علی عسگری