نوشته های مداد سیاه

من مربای خدا را میفروشم، میخری؟

نوشته های مداد سیاه

من مربای خدا را میفروشم، میخری؟

تیر انداز نرماندی قسمت آخر

يكشنبه, ۱۷ فروردين ۱۳۹۹، ۰۶:۳۷ ب.ظ

.
تیرانداز نرماندی
قسمت آخر
.
نرماندی
نوزدهم ماه دسامبر ۱۹۷۸
مراسم یادبود کشته شدگان جنگ جهانی دوم
.
آخرین بازمانده های جنگ، روی صندلیهای چوبی، جایی نزدیک ساحل آرام نرماندی زیر پرچم فرانسه با چشمهایی اشکبار از دیدار دوباره هم اما اینبار نه با صورت های خراشیده و یونیفرمهای خون آلود. با کت و شلوارهای آراسته و ترنچ کتهای یکدست.
سخنران، روی سن در کنار پرچم ایستاده بود و شروع به قرائت متن قدردانی ارسالی رئیس جمهور کرد؛
"امروز که پس از گذشت سی و پنج سال از فتح نرماندی عزیزمان دوباره همقطاران و همرزمان گرد هم جمع آمده ایم .... "
مارتین ۶۸ ساله اما چیزی نمی شنید، او محو تماشای سی و هشت سالگی سخنران ۷۳ ساله بود.
.
او آرام در زیر گوش نوه اش، لی لی که در کنارش نشسته بود، گفت : زمین هنوز آنقدرها هم که رسانه ها میگویند گرم نشده.
کوهی یخی هنوز پابرجاست.

#مداد_سیاه
.
.
در پایان سخنرانی، نسترنهای در دستش را بالا گرفت؛
- زنده باد فرانسه، زنده باد ایستادگی، زنده باد آزادگی، زنده باد جدایی.
خیلی دور تر از سخنران ایستاده بود، خیلی دور...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ فروردين ۹۹ ، ۱۸:۳۷
علی عسگری

تیر انداز نرماندی قسمت پنجم

يكشنبه, ۱۷ فروردين ۱۳۹۹، ۰۶:۳۶ ب.ظ

.
تیرانداز نرماندی
قسمت پنجم
.
کاری که مادران فرانسه با کودکان نازپرورده خود در وان حمام میکنند، ژانت با لوله تنفگش در کارتر گازوئیل میکرد. قنداق چوبی اش را چنان با نوازش، روغن میکشید و چرب میکرد که من دست و پای ترک خورده و آماسیده از سرمای لی‌لی را. چنان مغازله میکرد انگار نه انگار با آن آدم میکشد.
حالا چه شده اینکار را به من سپرده؟
اسلحه اش، خود را چون نجیب زاده ای خانه خراب و شوی مرده، که حالا بالاجبار به مهمانخانه ای در جنوب پاریس برای روسپی گری فروخته شده و از اولین هم آغوشی اش شرم دارد، خود را از مارتین می ربود. مارتین چشمهایش را بر خواهش چشمهای زیبای بلژیکی بست و او را سخت در آغوش کشید.
.
نکند عاشق شده باشد؟ او چند روزست حواسش به هیچ چیز نیست. آخر امروز صبح موهایش را هم شانه میزد.
همانطور که روغن به قنداق تفنگ میکشید سرش را بالا آورد و ژانت را نگریست
عاشق؟؟ آنهم تو فرمانده؟؟ اصلا گمان ندارم بتوانی عشق را هجی کند چه رسد به تجربه. هیچ چیزت به زنان نبرده. آن لبهای لامذهبت خشک هم نمی شوند که بهانه کنی با چیزی چربشان کنی و از این بی روحی برهانیشان؟ بدنت را جز از برای استتار، آراسته ای؟ صورتت غیر از لبه کلاه پشمی ات که شبها واکسی اش میکند، یقه سفید مردانه ای را لک کرده است؟ نه، گمان نمیکنم بتوانی عاشق شوی. تو عاقلتر و قویتر از آنی که عشق زمینگیرت کند.
اینها را زیر لب میگفت و اطاعت امر میکرد.
.
حالا قدری آرام گرفته.؛
فرمانده ژانت سرد هست اما نه مثل بستنی های دوکی ایتالیایی، زنانی که با گرمای نفسی یا حرارت دستی سریع وا میروند و احمقانه ترین تصمیم را در اوج هیجان زدگی می گیرند.
فرمانده ژانت سرد است چون کوهی از یخهای سترگ قطب جنوب. ژانت عظمت عصمت برف است. برفهایی که رد هیچ پایی روی آن نرفته. ژانت عمق سکوت و سکون اقیانوس است. خوش بحال تنش که همیشه با اوست.
همیشه دوست دارم ببینم حرارتی را که با او یارای شکست این حجم عظیم سرماست؟ تو را حرارت کدام عشق ذوبت خواهد نمود؟ چه کسیست که تو را زمینگیر میکند؟
ژانت، دوست داشتم من مردی بودم که می توانست و قدرتش را داشت که شبهای اندیشه تو را قرقگاه حضور بی وقفه خود کند. دوست داشتم سلطان رویاهایت میشدم. تو شاید دیر ولی سخت عاشقی میکنی.
مردی که بتواند قاپ زنی کافرکیش را که خدای دل از او نبرده برباید، بدون شک از خدا زیباتر و مهربانتر خواهد بود.
فرمانده، عاشقی کن.
تو اگر عاشق شوی جنگ تمام میشود.

#مداد_سیاه

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ فروردين ۹۹ ، ۱۸:۳۶
علی عسگری

تیر انداز نرماندی قسمت چهارم

شنبه, ۱۶ فروردين ۱۳۹۹، ۰۹:۱۱ ب.ظ


.
- ما برای چه میجنگیم فرمانده؟
= ما یا آلمانها؟
- مگر فرقی هم میکند؟
= آری، این هدف است که آغاز کننده جنگ است. تنها، کسیکه هدف دارد دم از جنگ میزند. حالا کدام؟ ما یا آلمانها؟
- ما، فرمانده.
= ما نمی جنگیم.
- پس میشود بگویید دقیقا، وسط این جهنم، داریم چه غلطی می کنیم؟
.
کاسه بزرگ صبر مارتین که ناشی از رمانتیک بودنش بود، دیگر لبریز شده بود و ژانت اینرا بخوبی می دانست. پس بدور از هیچگونه انفعال در مقابل گستاخی متهورانه سرباز تحت امرش خیلی عادی سیگارش را زیر پا خاموش کرد و گفت: ما داریم راستش را می گوییم.
- راستش؟ راست چه را؟ به چه کسی راستش را میگوئیم؟
= به آلمانها. به دنیا. به تاریخ. ما آرمانی که بخواهیم برایش بجنگیم نداریم. راست این را میگوییم.
این جملات را ژانت چنان قاطعانه به زبان می آورد گویی در دادگاه صحرایی دارد از خودش دفاع میکند.
- پس فقط فاشیستها آرمان دارند.
ژانت از جایش بلند شد. گلنگدن دوربیندارش را کشید تا آخرین فشنگ را بیرون بکشد. اسلحه را مثل زمانی که میخواست شیلیک کند زیر چانه گرفت. چرخی به دور خودش زد و اسلحه را پایین آورد.
= میدانی مارتین! زمانیکه خردسال بودم و به مدرسه میرفتم مادرم تنها از پیردختری بنام دوشیزه مارگریت سبزی و تخم مرغ می خرید. چون معتقد بود تخم مرغهای خاله مارگریت تازه ترین تخم مرغهای ونسقو است.
-  نبود؟
= نه.
- شما از کجا فهمیده بودید.
ژانت کمی دولا شد، فاصله پاهایش را از هم بیشتر و چشمهایش را تنگ و لبها را شبیه پیرزنان جمع کرد تا قشنگتر بتواند نقش خاله مارگریت را برای مارتین بازی کند، ادامه داد؛
= چون با صورت برافروخته مدام تکرار میکرد: "همین امروز صبح اینها را از زیر شکم مرغهایم برداشته ام، با همین دستهای خودم".
مارتین حالا متوجه قضیه شد.
- پس آلمانها برای اثبات آرمان و عقیده ای که ندارند و میگویند داریم است که میجنگند؟!
واین هدف، هدف تمامی جنگهای دنیاست.
= روده درازی بس است مارتین. بلند شو اسلحه مرا تمیز و قنداقش را با روغن سیاه چرب کن.
ضمنا این را هم بدان که خدا در سنگرهای آن جبهه ایست که هدفی را که گفتم، برای جنگ ندارد، اصلا جنگی ندارد. حالا چه برنده میدان باشد چه بازنده.
مارتین متحیر بود. هم از دستور ژانت و هم از اینکه ژانت داشت از خدا حرف میزد. که با فریاد او به خود آمد.
= نشنیدی چه گفتم؟
.
ژانت دقیقا از مارتین چه خواسته بود؟ تمیز کردن دوربین دار عزیزش!!؟؟
.
.
#مداد_سیاه

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ فروردين ۹۹ ، ۲۱:۱۱
علی عسگری

تیر انداز نرماندی قسمت سوم

شنبه, ۱۶ فروردين ۱۳۹۹، ۰۹:۰۹ ب.ظ


چیزی از بازگشت ژانت و مارتین به پناهگاه نگذشته بود که ژانت برخلاف روزهای پیش بدون تکاندن برفها از روی پوتین و یونیفرمش گوشه ای از پناهگاه درازکش روی زمین افتاد و انگار که انگیزه روزهای قبل را دیگر نداشته باشد، بدون مخابره هیچ پیامی بخواب رفت.
موهای طلایی ژانت زیر تابش اولین اشعه های خورشیدی که حالا پس از سه روز بارش مداوم برف طلوع کرده و خود را از لابلای سوراخهای ترکش خمپاره نازیها به داخل پناهگاه رسانده بودند، می درخشید. رقاصی نور باری از دوش چهره غبار گرفته ای که اکنون تا بالای بینی زیر پتو پنهان شده بود برمیداشت، اما اجازه چشم پوشی به مارتینی که سخت بدنبال رگه هایی از زنانگی در وجود این چریک سی و هشت ساله میگشت، نمی داد.

شانه های او تاکنون غیر از سردی آهن قپه های سردوشی، گرمای نفسی را حس کرده؟ 
چشمهایش جز از عدسی دوربین تفنگ، به مردمک چشم مردی خیره شده؟
پریشانی گیسوان تا کمر رسیده خود را به دست کسی سپرده؟
شعری را از بر دارد؟ غزلی خوانده؟
.
- : پل ادوار را میشناسی فرمانده؟
.
این را در دلش پرسید، چشمانش را بست، زیر پتو خزید و بعد شعری را که همیشه برای لی لی معصومش میخواند زیر لب زمزمه کرد؛

🍃تو را به جاى همه زنانى که نشناخته ‏ام دوست می دارم
تو را به جاى همه روزگارانى که نمی ‏زیسته‏ ام دوست می دارم
.
🍃براى خاطر عطر گستره‏ ى بیکران و براى خاطر عطر نان گرم
براى خاطر برفى که آب می‏شود، براى خاطر نخستین گل
.
🍃براى خاطر جانوران پاکى که آدمى نمى‏ رماندشان
تو را براى خاطر دوست داشتن دوست مى‏ دارم
.
🍃تو را به جاى همه زنانى که دوست نمیدارم دوست می‏دارم.
جز تو، که مرا منعکس تواند کرد؟ من خود، خویشتن را بس اندک میبینم.
.
🍃بی ‏تو جز گستره‏ اى بی ‏کرانه نمى‏ بینم
میان گذشته و امروز.
.
🍃از جدار آینه ‏ى خویش گذشتن نتوانستم
می‏بایست تا زندگى را لغت به لغت فراگیرم
.
🍃راست از آن گونه که لغت به لغت از یادش می‏برند.
تو را دوست می‏دارم براى خاطر فرزان‏گی ‏ات که از آن من نیست
.
🍃تو را براى خاطر سلامت
به رغم همه آن چیزها که به جز وهمى نیست دوست میدارم
.
🍃براى خاطر این قلب جاودانى که بازش نمی‏دارم
تو می‏ پندارى که شَکى، حال آن که به جز دلیلى نیستى
.
🍃تو همان آفتاب بزرگى که در سر من بالا میرود
بدان هنگام که از خویشتن در اطمینانم.
♡♡♡
حالا مارتین هم به خواب رفته بود.

#مداد_سیاه

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ فروردين ۹۹ ، ۲۱:۰۹
علی عسگری

تیر انداز نرماندی قسمت دوم

جمعه, ۱۵ فروردين ۱۳۹۹، ۱۰:۴۸ ق.ظ


.
با بیدار شدن جغدهای گرسنه جنگلهای بلوط نرماندی کار شبانه ژانت و مارتین هم شروع شده بود. از مخفیگاه دو نفره خویش با رعایت نهایت سکوت روی برفها شروع به حرکت کردند تا مثل هر شب، خود را به بالای تپه ای که اشراف کامل به مقر فرماندهی تیپ زرهی آلمانها داشت، برسانند.
از یکشنبه شب گذشته به اینطرف که مارتین بخاطر پیچ خوردن مچ پای چپش نتوانسته بود ژانت را برای رسیدن به قله و انجام وظیفه اش که زیر نظر گرفتن قرارگاه با دوربین و شرح مو به موی وقایع اتفاقیه به ژانت برای گزارش به اطلاعات عملیات ارتش فرانسه بود همراهی کند، ژانت به تنهایی جور مارتین را هم کشیده بود.
اما امشب پای مارتین کاملا بهبود یافته و با ژانت تا بالا آمده بود ولی ژانت دوربین را از مارتین گرفت و خود مشغول به نظاره شد.
در این یک هفته علیرغم فعالیتهای بیشتر و رمزآلود آلمانها در جابجایی تانکها و نفربرها، حجم اطلاعات ارسالی به پشتیبانی به شکل محسوسی کاهش پیدا کرده بود. ژانت در تمام طول شب فقط یک نقطه را زیر نظر داشت و از باقی منطقه وسیع تحت سیطره آلمانها غافل.
شاید این تحرکات برای مارتین که زیاد سررشته ای از جنگ و اطلاعات شناسایی نداشت، جالب و مرموز به نظر می رسید چیزی شبیه به یک پلان برای عقب نشینی یا غافلگیری. ولی از دید ژانت که در این امر حرفه ای بود، مسئله ای کاملا عادی و بی اهمیت بود.
.
قبل از دمیدن اولین شعاع خورشید باید به پناهگاه بر میگشتند اما ژانت عجله ای برای برگشت نداشت.
- : فرمانده آفتاب داره طلوع میکنه.
فرمانده، فرمانده. با شما هستم قربان.
اینها را مارتین در حالیکه شانه ژانت را که روی زمین دراز کشیده بود تکان میداد گفت. اما ژانت انگار یخش زده بود.
.
- : ساکت شو.
بر میگردیم.
ژانت اینها را گفت و به عقب خزید.
در تمام مسیر برگشت به پناهگاه حتی یک کلمه هم حرف نزد. هیچ وقت حرف نمیزد. اما اینبار سکوتش برای مارتین سنگین تر بود.
چه اتفاقی در حال وقوع بود؟
آیا این جنگ خیال تمام شدن ندارد؟

#مداد_سیاه

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ فروردين ۹۹ ، ۱۰:۴۸
علی عسگری

تیر انداز نرماندی قسمت اول

جمعه, ۱۵ فروردين ۱۳۹۹، ۱۲:۱۳ ق.ظ

 

تیرانداز نرماندی
قسمت اول
.
سرخی آسمان خیلی وقت است که از بین رفته، خورشید کاملا محو و توپخانه نازیها به خاموشی گرائیده. مارتین مخفیانه بدور از چشم فرمانده، دستمالی که لی لی، همسر نابینایش قبل از اینکه نرمندی توسط نازیها اشغال شود برایش گلدوزی کرده بود را از جیب یونیفرمش بیرون کشید، بو کرد، بوسید، تا کرد و دوباره سرجایش گذاشت. این کاری بود که مارتین هر شب، قبل از انجام ماموریت انجام میداد. حکم یک روبوسی خداحافظی با لی لی را داشت.
ژانت، مافوق مارتین، داشت به صورت از سوز سرما سرخ شده اش واکس می مالید و خود را برای گشت شبانه آماده می کرد. ژانت برخلاف تمام زنان فرانسوی بیشتر از اینکه عاشق رژ و عطرهای کریستین دیور باشد شیفته تفنگ دوربین دارش بود.
یک بار وقتی دیده بود مارتین دستمال لی لی را بو میکشد و میبوسد، آنرا از چنگ مارتین کشیده و لوله گازوئیلی تفنگش را با آن تمیز کرده بود. ژانت عقیده داشت عشق چرت است و مارتین زیادی رمانتیک.
.
ژانت یک افسر عالیرتبه ارتش فرانسه بود. یک تک تیرانداز کارکشته. از زن بودن تنها موهای بلوند و پر و دلفریبش را داشت. که آن را هم همیشه خدا از پشت میبست. از حق نگذریم زیبا هم بود. اما جنگ ...جنگ مردها را پیر و زشت میکند، زشتی اش را به مردها میدهد در عوض جوانی و زیبایی را مثل زالو از وجود زنها میمکد. بی دلیل نیست جنگ همیشه تازه نفس و جوان است.
با تمام این حرفها ژانت زن زیبایی بود. هیچ زالویی آنقدر قدرت نداشت که بتواند تمام زیبایی ژانت را یکجا بمکد. حتی جنگ بین الملل دوم.

#مداد_سیاه

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ فروردين ۹۹ ، ۰۰:۱۳
علی عسگری