نوشته های مداد سیاه

من مربای خدا را میفروشم، میخری؟

نوشته های مداد سیاه

من مربای خدا را میفروشم، میخری؟

تیر انداز نرماندی قسمت سوم

شنبه, ۱۶ فروردين ۱۳۹۹، ۰۹:۰۹ ب.ظ


چیزی از بازگشت ژانت و مارتین به پناهگاه نگذشته بود که ژانت برخلاف روزهای پیش بدون تکاندن برفها از روی پوتین و یونیفرمش گوشه ای از پناهگاه درازکش روی زمین افتاد و انگار که انگیزه روزهای قبل را دیگر نداشته باشد، بدون مخابره هیچ پیامی بخواب رفت.
موهای طلایی ژانت زیر تابش اولین اشعه های خورشیدی که حالا پس از سه روز بارش مداوم برف طلوع کرده و خود را از لابلای سوراخهای ترکش خمپاره نازیها به داخل پناهگاه رسانده بودند، می درخشید. رقاصی نور باری از دوش چهره غبار گرفته ای که اکنون تا بالای بینی زیر پتو پنهان شده بود برمیداشت، اما اجازه چشم پوشی به مارتینی که سخت بدنبال رگه هایی از زنانگی در وجود این چریک سی و هشت ساله میگشت، نمی داد.

شانه های او تاکنون غیر از سردی آهن قپه های سردوشی، گرمای نفسی را حس کرده؟ 
چشمهایش جز از عدسی دوربین تفنگ، به مردمک چشم مردی خیره شده؟
پریشانی گیسوان تا کمر رسیده خود را به دست کسی سپرده؟
شعری را از بر دارد؟ غزلی خوانده؟
.
- : پل ادوار را میشناسی فرمانده؟
.
این را در دلش پرسید، چشمانش را بست، زیر پتو خزید و بعد شعری را که همیشه برای لی لی معصومش میخواند زیر لب زمزمه کرد؛

🍃تو را به جاى همه زنانى که نشناخته ‏ام دوست می دارم
تو را به جاى همه روزگارانى که نمی ‏زیسته‏ ام دوست می دارم
.
🍃براى خاطر عطر گستره‏ ى بیکران و براى خاطر عطر نان گرم
براى خاطر برفى که آب می‏شود، براى خاطر نخستین گل
.
🍃براى خاطر جانوران پاکى که آدمى نمى‏ رماندشان
تو را براى خاطر دوست داشتن دوست مى‏ دارم
.
🍃تو را به جاى همه زنانى که دوست نمیدارم دوست می‏دارم.
جز تو، که مرا منعکس تواند کرد؟ من خود، خویشتن را بس اندک میبینم.
.
🍃بی ‏تو جز گستره‏ اى بی ‏کرانه نمى‏ بینم
میان گذشته و امروز.
.
🍃از جدار آینه ‏ى خویش گذشتن نتوانستم
می‏بایست تا زندگى را لغت به لغت فراگیرم
.
🍃راست از آن گونه که لغت به لغت از یادش می‏برند.
تو را دوست می‏دارم براى خاطر فرزان‏گی ‏ات که از آن من نیست
.
🍃تو را براى خاطر سلامت
به رغم همه آن چیزها که به جز وهمى نیست دوست میدارم
.
🍃براى خاطر این قلب جاودانى که بازش نمی‏دارم
تو می‏ پندارى که شَکى، حال آن که به جز دلیلى نیستى
.
🍃تو همان آفتاب بزرگى که در سر من بالا میرود
بدان هنگام که از خویشتن در اطمینانم.
♡♡♡
حالا مارتین هم به خواب رفته بود.

#مداد_سیاه

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۹/۰۱/۱۶
علی عسگری

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی