نوشته های مداد سیاه

من مربای خدا را میفروشم، میخری؟

نوشته های مداد سیاه

من مربای خدا را میفروشم، میخری؟

تیر انداز نرماندی قسمت چهارم

شنبه, ۱۶ فروردين ۱۳۹۹، ۰۹:۱۱ ب.ظ


.
- ما برای چه میجنگیم فرمانده؟
= ما یا آلمانها؟
- مگر فرقی هم میکند؟
= آری، این هدف است که آغاز کننده جنگ است. تنها، کسیکه هدف دارد دم از جنگ میزند. حالا کدام؟ ما یا آلمانها؟
- ما، فرمانده.
= ما نمی جنگیم.
- پس میشود بگویید دقیقا، وسط این جهنم، داریم چه غلطی می کنیم؟
.
کاسه بزرگ صبر مارتین که ناشی از رمانتیک بودنش بود، دیگر لبریز شده بود و ژانت اینرا بخوبی می دانست. پس بدور از هیچگونه انفعال در مقابل گستاخی متهورانه سرباز تحت امرش خیلی عادی سیگارش را زیر پا خاموش کرد و گفت: ما داریم راستش را می گوییم.
- راستش؟ راست چه را؟ به چه کسی راستش را میگوئیم؟
= به آلمانها. به دنیا. به تاریخ. ما آرمانی که بخواهیم برایش بجنگیم نداریم. راست این را میگوییم.
این جملات را ژانت چنان قاطعانه به زبان می آورد گویی در دادگاه صحرایی دارد از خودش دفاع میکند.
- پس فقط فاشیستها آرمان دارند.
ژانت از جایش بلند شد. گلنگدن دوربیندارش را کشید تا آخرین فشنگ را بیرون بکشد. اسلحه را مثل زمانی که میخواست شیلیک کند زیر چانه گرفت. چرخی به دور خودش زد و اسلحه را پایین آورد.
= میدانی مارتین! زمانیکه خردسال بودم و به مدرسه میرفتم مادرم تنها از پیردختری بنام دوشیزه مارگریت سبزی و تخم مرغ می خرید. چون معتقد بود تخم مرغهای خاله مارگریت تازه ترین تخم مرغهای ونسقو است.
-  نبود؟
= نه.
- شما از کجا فهمیده بودید.
ژانت کمی دولا شد، فاصله پاهایش را از هم بیشتر و چشمهایش را تنگ و لبها را شبیه پیرزنان جمع کرد تا قشنگتر بتواند نقش خاله مارگریت را برای مارتین بازی کند، ادامه داد؛
= چون با صورت برافروخته مدام تکرار میکرد: "همین امروز صبح اینها را از زیر شکم مرغهایم برداشته ام، با همین دستهای خودم".
مارتین حالا متوجه قضیه شد.
- پس آلمانها برای اثبات آرمان و عقیده ای که ندارند و میگویند داریم است که میجنگند؟!
واین هدف، هدف تمامی جنگهای دنیاست.
= روده درازی بس است مارتین. بلند شو اسلحه مرا تمیز و قنداقش را با روغن سیاه چرب کن.
ضمنا این را هم بدان که خدا در سنگرهای آن جبهه ایست که هدفی را که گفتم، برای جنگ ندارد، اصلا جنگی ندارد. حالا چه برنده میدان باشد چه بازنده.
مارتین متحیر بود. هم از دستور ژانت و هم از اینکه ژانت داشت از خدا حرف میزد. که با فریاد او به خود آمد.
= نشنیدی چه گفتم؟
.
ژانت دقیقا از مارتین چه خواسته بود؟ تمیز کردن دوربین دار عزیزش!!؟؟
.
.
#مداد_سیاه

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۹/۰۱/۱۶
علی عسگری

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی